نتایج جستجو برای عبارت :

نوجوون

به نظرم معرفی کتاب حیفا به عنوان یه کتاب برای شناخت اسراییل و داعش به نسل نوجوون خیانت به اخلاق جامعه است. متن کتاب یک داستان هیجان انگیز و بی منطق و از بین برنده مرزهای اخلاقی، که با یکسری اطلاعات دست چندم و سوخته تبدیل به مستند اسراییل شناسی و داعش شده است. در عجبم از نهادهای فرهنگی و مذهبی که این کتاب رو اینقدر تبلیغ میکنند. و نقطه تاسف بار اینجاست که مخاطبین این کتاب نوجوون‌هایی هستند که در خانواده های مذهبی و پایبند به خیلی از مسائل، که
نمی‌دانم سریال «سیزده دلیل برای اینکه...» را دیده‌اید یا نه، اما یکی، دو سالی ست که جزو سریال‌های مطرح بین نوجوون‌ها است و ما از قبل از عید کارگاه‌هایی را برای نوجوون‌ها درباره بعضی از موضوعات این سریال شروع کرده‌ایم برگزار کردن.
این هفته جلسه دوم کارگاه‌مان را برگزار می‌کنیم با دو موضوع «تجاوز» و «تنهایی». موضوع تنهایی را من به عهده دارم. طرح درس را نوشته‌ام و دوستش ندارم. چرا؟ چون باید دروغ بگویم. روانشناس‌ها در مقاله‌هایشان برای ن
سلام دختر پسرای هم سن و سال خودم 
مرسی از این که مطالب بلاگ بنده رو می خونید
دوستتون دارم و میخوام که یه صحبتی با شما عشقای عزیز داشته باشم آماده اید؟؟؟بریم؟؟؟؟باشه
اووووف که دارم دیونه میشم
آخه کسی نیست ما رو درک کنه به خصوص اون پدر مادرهایی که فاصله سنیشون با ما خیلی بالا هست
مثلا بابای40ساله 
مامان 38ساله
و ومثلا دختر خانوم یا آقا پسر14ساله
به خدا با احساسات یه نوجوون بازی نکنید به خصوصا دختر خانوم ها چون زود رنج هستند
حالا درسته من پسر هستم
یک زمانی منِ جوون تر از خجالت شخصیتی که بچگیم داشتم _که حالا میفهمم کاملا نرمال بوده و مختص سن و سالم اما منِ جوون تر دیگه اون منِ نوجوون رو درک نمیکرد و بابتش رفتارهای اون خجالت میکشید_ کلی از خاطرات منِ نوجوون رو نابود کرد کاملا ظالمانه.
حالا منِ جوون از کاری که منِ جوون تر کرده خیلی ناراحتم و حس میکنم یک قسمت از ما رو نابود کرد و منِ نوجوون گم شده توی ما.
حافظه ام داره کم میشه یا خاطرات دور میشن نمیدونم اما هرچی که هست دیگه خوب یادم نمیاد از ا
 
حدود ده سال پیش وقتی خواهرم دوازده سالش بود و کانون میرفت روزهای زوج کنار کتابهایی که برای خودش می آورد حتما یکیش مال من بود یه رمان نوجوان که خوراکم بود نوجوون نبودم اما شدیدن عاشقش بودم :)) الانم نوجوون نیستم اصلا اما هنوزم برام جذابه و همین باعث شده بازم به یکی بسپارم بره کانون و برام کتاب بیاره :)
یه توصیه از من : به سنتون نگاه نکنید فقط کتاب نوجوان بخونید :))
این کتاب رو برای سومین بار دارم میخونم و هر بار بیشتر دوسش دارم ...
 
از همون صفحه ه
این متن شامل درگیری های ذهنی یک نوجوون احساساتی هست و لطفا اگه موقع خوندن متن حس کردین که خیلی دارم چرت و پرت میگم از صفحه بیاین بیرون‌ که وقتتون طلف نشه. در غیر این صورت خوشحال میشم شما هم نظرتونو باهام به اشتراک بزارین
ادامه مطلب
نوجوون ک بودم بهتر بودم دلم برای بلاگفا و افسران تنگ شده،دلم برای کلاس بسکتبال و پیچوندن تایم هنر و موندن تو کتابخونه وکتاب خوندن تنگ شده،دلم برای کتابخونه مدرسه امون و زنگای ناهار تنگ شده،دلم برای پیاده برگشتن از مدرسه و تو راه فلافل و نوشمک خوردن تنگ شده،دلم برای تاترهای زبان و سرودا تنگ شده دلم برای کلاس اقای نوروند و عربی پیشم تنگ شده وقتایی که بعد کلاس با اقای صفوی درمورد عرفان حرف میزدیم تنگ شده، الانم خوبه خیلی چیزا،ولی خوب اون موقع
نوه عموم دوازده سالشه و دوسال دیگه روزه براش واجب میشه(اقا پسرها چهارده سالگی مکلف میشن، پونزده سالگی قمری که میشه چهارده و خورده ای شمسی) خلاصه..
از روز اول ماه مبارک روزه هاش و گرفته
حتی اول ماه که گفتن اخر شعبانِ پیشواز رفت هرکس به این پسر رسید گفت برای چی از الان روزه میگیری؟!؟ 
حتی چند نفر برخورد سختی داشتن و میگفتن خدا واجب نکرده تو برای چی باید بگیری و کارت اشتباست هیچ جوابی نمیداد فقط میگفت من روزه رو دوست دارم و لذت میبرم... 
امشب که اف
چون از این کتاب کسی تو  وبلاگش تعریف کرده بود، خوندمش. سطحی و گذرا خوندم اما برای دختران نوجوون فکر می کنم کتاب خیلی مناسبی باشه. تا حدی هم ایرانیزه شده! 
و حسن اکثریت اینجور کتابها هم فونت بزرگشونه که به فکر چشمای مخاطبینشون هستن :) ولی کتابهای خودیار شبیه همن. بنابراین در مورد اعتماد به نفس یکی همینو بخونه فکر کنم کافی باشه! 
  
من از اونایی ام که همیشه خودم رو تصور می کنم دارم برای یه نوجوون درد و دل می کنم...مطمئنم اگه روزی به اون بچه  بگم اینترنت رو از ما قطع کردن و دلایلش رو شرح بدم وحشت می کنم...البته قول میدم هیچ وقت تو این خراب شده هیچ موجود زنده ای رو به دنیا نیارم و اگر خدایی نکرده موفق به رفتن نشدم حتما یه بچه از یتیم خونه  واسه خودم میارم،  شایدم از خانه سالمندان یه پیرزن غرغرو برای پر کردن تنهایی خودم البته اگر‌ وضعیت مالیم پیشرفت کنه و اون آدم بتونه کنارم زن
یه مینی سریال چهار قسمتی دیدم با موضوع عدالت.داستان واقعیه و برای چند تا پسر نوجوون سیاه پوست آمریکایی اتفاق میفته که بهشون اتهامی زده میشه و بین 6 تا 14 سال میفتن زندان،در حالی که حکم ابد داشتن و خیلی ها هم تو اون برهه خواستار برگشتن مجازات اعدام بودن.در نهایت پسرها بی گناه بودن و آزاد میشن ولی این سوال ایجاد میشه که اگه مجازات اعدام وجود داشت چی؟
قانون ها همیشه نیاز به بازنگری دارن.مسخره س که قانونی ده سال پیش نوشته شده باشه و بازنگری نشده با
عزیزترین نعمت زندگی من مادرمه که همیشه خدارو بابت داشتنش شاکرم.
با این که خودش کاملا سنتی بزرگ شده و اجازه ادامه تحصیل نداشت اما همیشه همه جا
حمایتم کرده خودش نوجوون بود ازدواج کرد ولی همیشه به ازدواج تو سن کم انتقاد داره و مخالفه
به جرات میگم پایه ترین و با مرام ترین رفیقمه .
همیشه این من بودم شاکی میشدم گله میکردم و همیشه مادرم بود که صبوری 
میکرد و ارومم میکرد.
از وقتی یادمه بهم یاد داد تلاش کنم مستقل بار بیام 
ادامه مطلب
نوجوون که بودم...کسایی بودن که دوسم داشتن...یادمه...وقتی سفر میرفتیم...عمه...شوهرعمه...بچه هاشون...دوسم داشتن...:)شوهرعمه هم بعضی وقتا بداخلاق میشد...ینی...دوسم نداشت؟...نمیدونم...یه نفر تو دنیا...بهم ثابت کرد دوسم داره...هرچند کم...براش مهمم...اون قلب دومشو بهم داد...طلسم محافظت برام ساخت...حتی تولدمو فراموش نکرد و خواست بیاد پیشم...اون...اون خیلی مهربونه باهام...ولی من خستش کردم...بازم...دلخورم ازش...قرار نبود خسته شه و ترکم کنه...قرار نبود بگه خستم ازت...قرار ن
داداش کوچیکه و پسرعموم چند وقته شروع کردن با هم کار کردن.قارچ پرورش میدن.الان دو روزه شروع کردن به جمع کردن محصول شون.خیلی براشون خوشحالم.به خصوص برای داداشم که هنوز نوجوون حساب میشه.خوشحالم چون خودم وقتی نوجوون بودم دلم میخواست کار کنم اما چیزی بلد نبودم.مامان و بابام هم فکر می کردن تا دانشگاه نری مهارت کسب نمیکنی.الان نسبت به اون موقع فکرشون خیلی فرق کرده.من که دانشگاه میرفتم هرکاری میخواستم بکنم بابام می گفت فعلا فقط درست رو بخون.متنفر ش
تو دوران وبلاگنویسیم یه وبلاگ خیلی روم اثرگذار بود یه وبلاگ خلوت و دنج که نویسنده اش عاشق شهدا و امام حسین(ع) و قمر بنی هاشم(ع) بود.
کم کم متوجه شدم ایشون خواهر شهید هم هستن و پاتوقم شد بهشت زهرا(س) و مزار برادرشون
شهیدی که وقتی وصیت نامه اش رو میخونی به این فکر میکنی واقعا این حرف ها رو یه نوجوون هجده ساله زده؟
از اثرات اون وبلاگ تو زندگیم هم باز شدن پام به بهشت زهرا(س) بود و هم کربلا
خواستم شروع این وبلاگم با یادی از این شهید عزیز باشه و امیدوارم
دو شب پیش داشتم برنامه اقیانوس آرام رو می دیدم یه مهمون خیلی جذاب داشت به نام علی عبدالعالی که صمیمی و مهربون با یه سری نوجوون صحبت می کرد . یه چیزی بهشون گفت که خیلی برام جالب بود و منو به فکر فرو برد و تا حدی جوابش رو هم پیدا کردم .
دوست دارید روی سنگ قبرتون ، به غیر از اسمتون چی بنویسن ؟
پیشنهاد می کنم ، شما هم بهش فکر کنید !
البته شاید بگید برای انگیزه دادن و به خود آمدن ، راه های دیگه ای جز اسم مرگ و قبر و این چیزا هم هست که کاملا هم درسته ! ولی خ
سلام بعشقم شو هل جو نیم محمدرضاگلزارآذری رسولی بعدش اینکه ابوالفضل لضالضا وبیش که یادم نی نوجوون عشق جانم خسته نباشم ماچم تن خستگیمودل کن بیدارم خوب شه حل شه من که دیگه کشش ندارم من کارم تموم شد ازاین جابه بعد باشماقباشماآقایی الالحق که آقایی (براخودموخودت گفتم) بقیه زیاد مهم نیستن نه خودشون نه طرز فکرشان مجوز هرکاری باشم است عشقم من بهت اعتماد دارم خواهش میکنم ازت لطفا فقط سریع تر تموم شه هرجورخودت میدونی خشونت قاطعیت مجازات هرکی هر چی ب
اخیرا کلیپی رو توی یه کانال دیدم که خیلی متاثر شدم، متاثر که چرا انسان های شریفی مثل سردار صیّاد شیرازی و خیلی از شهدا در اوج گمنامی هستن از اونور خودم و خیلی از جوون ها و نوجوون ها، شجره نامه خیلی از افراد مشهور دنیا رو می دونیم از بازیگرش گرفته تا فوتبالیست و خواننده و رقّاص حتّی آمار دوست دختر و دوست پسراشون هم داریم امّا نوبت به شهدا که می رسه، ریپ می زنیم و از بیان هر حرفی عاجز می شیم. قطعا انتقاد جدّی به مسئولای فرهنگی و سران کشوری وجود
بازم یه خواب واضح دیدم ...
خواب دیدم چهارتا پسر بودیم تو یه ماشین افتاده بودیم دنبال یه ماشین دیگه، ازمون دزدی کرده بود 
تعقیب و گریز کردیم، ماشینه رفته تو یه بن بست وایساد
گفتیم خب دیگه الان حسابی لت و پارش میکنیم اقا دزده رو 
اومد بیرون، یه پسر نوجوون و دوست دخترش بودن که بار و بندیل سفر رو بسته بودن که برن خارج 
دو تا اسلحه دست پسره بود که همون اول دوتا شلیک کرد که ثابت کنه اسباب بازی نیستن 
بعد من داشتم فرار می کردم... با آرامش خاصی گفت فرار ن
برنامه ی moodpath رو چند وقتیه نصب کرده ام. روزی سه بار، هر سری چندتا سوال درباره ی احوال روحیم میپرسه... و طبق جواب هام مودم رو طی چند رو آنالیز میکنه. به صفحه ی آنالیز که نگاه میکنم، تعداد روزهای مود پایین بیشتره انگار، ولی تعداد مودهای بالا هم کم نیست. سعی میکنم خوشبین باشم... 
به خودم میگم دفعه بعد که رفتم پیش روانپزشکم، بهش میگم که این آنالیزها رو انجام داده ام. بهش میگم یه روزهایی هیچ اتفاقی نیفتاده ولی حالم بد بوده، یه روزهایی از زمین و زمان ب
دیشب با دیدن یک ویدئو اشک توی چشمام جمع شد ... انقدر از بدی ایران برای مردم آمریکا گفتن، که یک پسربچه ی آمریکایی توی کشتی دست رحمان رو پس میزنه و رحمان مظلومانه زمین رو میبوسه ... حتما با رسانه ها شون تصورات این بچه رو  خراب کردن و باعث این همه کینه توزی شدن ... دوست داشتم بهش بگم عزیزم برخلاف اون فیلمای هالیوودیتون که ایران به آمریکا حمله می کنه الان ما در محاصره ی سربازای شماییم؛ اگر برای اون حصر لانه ی جاسوسی ناراحتید که همشون سالم برگشتن خونه
ایشون خانوم جان ریچاردز، عضو کمیته دائمی کتابخانه های عمومی ایفلا
هستند که ازشون دعوت شده بود برای افتتاح کتابخانه مرکزی مشهد حضور یابند.اینکه ایفلا کیه و چیه مهم نیست." استاد گوگل کامل در اینباره توضیح میده."اما
اینکه ندونی کجا با کفش بری و کجا بدون کفش خیلی مهمه. خانوم ریچاردز در
سفرشون به ایران سری هم به کتاخانه های عمومی شیراز زدند. تصویری که ملاحظه
میکنید مربوط به حضور ایشون در کتابخانه دستغیب شیراز است. اینکه
خانوم "جون" (احتمالا عام
    
  
یادمه نوجوون که بودم، اون موقع ها که با اینترنت دایل آپ وصل میشدیم به اینترنت، با یه دخترخانوم چت می کردم که بیست و هشت سالش بود و شمالی بود!
گه گاهی با هم چت میکردیم و با خودم میگفتم چرا تا الآن ازدواج نکرده؟! بیست و هشت سال خیلیه!
با یه آقایی هم چت میکردم که اونم توو همین سن و سال بود!
رفته بودم توو حس و حال کلید اسرار:)) با خودم گفتم بذار واسطه کار خیر بشم و گفتم این دو نفر رو با هم آشنا کنم شاید با هم ازدواج کردن!
به هم دیگه معرفیشون کردم و
Porco Rosso
داستان درباره‌ی یه خلبان شجاع و ماهر هواپیمای دریاییه که به خاطر اتفاقی صورتش تبدیل به خوک شده. پورکو روسو که به معنی خوک قرمزه، تنها توی یه جزیره با هواپیمای قدیمیش زندگی میکنه و با توجه به درخواستی که ازش میشه، دستمزد میگیره. به خاطر نقش برآب کردن نقشه های دزدهای هوایی(دریایی)، اونا همیشه دنبالشن و یه خلبان آمریکایی رو اجیر میکنن تا شکارش کنه. پورکو شکست میخوره و مجبور میشه به میلان بره تا هواپیماش رو تعمیر کنه و این بار بتونه برند
دیروز بعد از مدتها با بچه‌های نوجوون، کلاس داشتم. تخته گاز از قم خودمو رسوندم تهران، کجا؟ الهیه، خیابون فرشته سابق. قرار بود از رسانه و فیلم و قصه و نوشتن بگم...ولی اوضاع غریبی رو توی دوتا 45 دقیقه تجربه کردم. بعضی از این نوجوونا خانواده‌های به شدت پولداری دارن، و بعضیا بچه‌های خدمه و سرایدارن. لمس اختلاف طبقاتی نجومی از نزدیک حالمو ناخوش کرد. کجا؟ وقتی که یکی گفت غذای مورد علاقه‌ش کال‌جوشه. یکی دیگه گفت فقط سوشی‌ای که توی استرالیا خورده رو
یک. همه کتاب‌هایی که می‌خوام رو بخونم. 
دو. کاندید ریاست جمهوری بشم. =)) 
سه. یه روزی بالاخره از خودم مطمئن بشم، به خودم نگاه کنم و بگم که آهان، تو رسیدی، تو تونستی! دیگه لازم نیست جوش بزنی، لازم نیست استرس داشته باشی! (بعید می‌دونم بشه... اصلا کسی هست که همچین روزی رو تو زندگی‌ش ببینه؟ اگه هست که خوش به حالش...) 
چهار. یه کتاب‌فروشی بزنم. 
پنج. یه دختر نوجوون از پرورشگاه بیارم. و اگر تا اون موقع آدم شده بودم و رابطه‌م با بچه‌های بالای سه سال و زیر
موسیقی کره جنوبی (KPop)
سبک موسیقیایی کره جنوبی این روزا مورد توجه خیلی از مردم دنیا قرار گرفته که ایران هم از این قافله جا نمونده‌. کیپاپ یا موسیقی کره ای نوعی خاص از موسیقی شرقی هست که نوجوون های زیادی رو از سراسر دنیا به خودش علاقه مند کرده
کره سعی کرده تا خودش هم رنگ و لعابی به کیپاپ بده مثل رنگ کردن موهای خواننده ها و یا بازیگر ها ،یا حتی عمل های جراحی صورت....تا توجه بیش تری رو به خودش جلب کنه.
 این جو باعث شده تا حتی خیلی از مردم کره بخوان خود
عشقتون به بنگتن چقدره؟!
*
توجه*اگه حرفام بنظرتون بی ربطه میتونین نخونین^^
*
بعضیامون به امید دیدنشون زنده ایم...
مسخرمون میکنن که یه دختر نوجوون و خیالپردازیم... یه ادم معروفِ "چینی کره ای" گیر اوردیمو تو چرتوپرتامون رویاپردازی میکنیم..!
غافل از اینکه رویا... فراتر از منطق و باور غلطِ خیلی از ادمای اطرافمونه..! ادمایی که سعی در پیدا کردنِ یه جمله ی پر از طعنه ان تا با پروندن بهمون بقیه رو بخندونن...
ما فراموش نکردیم که دربرابر حرفاشون... توپیدنای پدر
سلام وقت بخیر دوستان
میدونم خیلی از دختر های نوجوون و جوون با رمان های آنلاین آشنا هستن. با احترام به نویسنده های محترمی که رمان های خوبی به صورت آنلاین دارن که صلاح نیست اسم ببرم. باید بگم به عنوان شخصی که یکی دو سال اعتیاد به این جور رمان ها داشتم، طرف شون نرید دوستان! 
احتمالا آشنایی دارید، کاری با ضعف های نگارشی و محتوایی و این ها ندارم ... این مدل رمان ها گاها بدآموزی دارن و جالب اینه اوایل که به تقلید از دوستانم میخوندم و بعد ها هم که خودم
_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه...
_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو))  و دستشو بالا برده .....و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه ... وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره
_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده))...
_دو شبه ب
امسال برای من سال عجیب پر چالش و سختی بود ،این بیست و شیش روز قرنطینه به من این فرصت رو داد که بعد هفت ماه طوفان تو یه ساحل آروم بشینم و ببینم واووو،دختر تو چه چیزایی رو از سر گذروندی:)راستش بعد هفت ماه تاریک با همراهی افتخاری سگ سیاه افسردگی،از این خونه نشینی اجباری ناراحت نیستم(منظورم این نیست که آخ جون کرونا ،خب؟؟)این روزا که وقت بیشتری دارم ،عمیقا دارم از چیزای کوچیکی که خیلی وقته ازشون محروم بودم لذت میبرم،مثلا خرد کردن سبزیجات برای غذا(
سلام
من یه پسر 31 ساله هستم که به لطف کمک خدا و با زحمت زیاد تونستم یه زندگی قابل قبول درست کنم یعنی الان هم خونه دارم هم ماشین و توی شغلم به عنوان یه برنامه نویس هم بالاتر از متوسط جامعه درآمد دارم.
برای همین الان که شرایط مناسبی دارم تصمیم به ازدواج گرفتم اما به خاطر شرایط فیزیکیم یه ذره سردرگم شدم، راستش من بی بی فیس هستم و همه سن من رو هفده هیجده سال تخمین می زنند و متاسفانه ریش هم در نمیارم، هر کسی هم که از من خوشش میاد خیلی ازم کوچیکتره.
مثل
جدیدا برای معاشرت که تشنه میشم به کسی زنگ نمیزنم والا دیگه خیلی وقته حوصله ی حرف زدن طولانی مدت رو ندارم 
برای معاشرت که تشنه میشم میزنم بیرون میرم خرید و دورادور با آدمایی که نمیشناسم ارتباطای کمرنگ و سطحی برقرار میکنم مثلا دختر کوچولویی که بلند بلند با مادرش حرف میزد و براش عشوه میومد رو نگاه میکنم و در حد یه چشم تو چشم شدن باهاش مرتبط میشم و سیر
یا وقت رانندگی به عابرا اجازه عبور از خیابون رو میدم  و مرسی گفتن زیر لبیشون رو با لبخند و تکون
یادمه نوجوون که بودم .. فک کنم15 16 سالم بود!
عشق نوجوانی و این حرفا :|
از اونا ک ملاکت فقط میشه چشم و ابروی خشگل و تیپ و شاید غرور ی پسر
خب راحت بگم ک دل بستم:/ یادمه موزیک گوش میدادم
پروفایلشو چک میکردم و..
خدایی یادم میاد خجالت میکشم از خودم!
شنیده بودم پسر درس خونیه یادمه جو رقابتی تو ذهنم باهاش ساخته بودم
و میگفتم کاش ی دانشگاه باشیم با هم
بعدا از طریق یکی فهمیدم ک انگاری با ی دختره ارتباط داره نمیدونسم تا چ حد اما مشخص بود رابطه جدی نداره باهاش..
من تا شروع دبیرستان به طرز دیوانه واری به مادرم وابسته بودم. مادر من وقتی خونه رو ترک میکرد اگه یکم رفتنش طولانی میشد من شروع میکردم به زار زدن و تصور کنید که یه نوجوون ۱۴ ساله بودم! خواهر برادر کوچیک تر من باید از من مراقبت میکردن نه من از اونا!
من در کل دوران تحصیلم با درسای حفظی مشکل داشتم. من تا آخر دوران راهنمایی دینی رو با مادرم میخوندم! ولی در تحلیل و ریاضیات اینطور نبود. با اینکه به دلیل معلمای بد از ریاضی رونده شده بودم اما همیشه قوی بو
مرهم زخمای دلم بود. وقتی فکر میکردم هیچ موضوع خوشحال کننده ای تو دنیا وجود نداره خنده اونم در حد قهقهه به لبام میاورد، وقتی به این باور میرسیدم که بی عرضه و دست و پا چلفتی ام خلافشو بهم ثابت میکرد....
تجربه تیچینگ رو میگم! معلم بودن و با بچه ها و نوجوون ها (و اخیرا بزرگسالا) اتفاق فوق العاده ای تو زندگیم بود که همیشه شکرگذارشم.
الان تو اولای راه زندگی ام اما تصمیم جدیم اینه که تو هر سن و سِمَت و مکان و شرایطی همچنان همون میس تیچر کول و باحالی که حر
همیشه از دست به دست شدن بدم می آمد. از مالیده شدن توسط هر "نر"ی. این مهم ترین انگیزم بود برای وقتی نوجوون بودم. توی دورانی که عشق میخواد از سر و کولت بالا بره. چشمات کور میشه و فرق هوس و عشقو نمی فهمی. توی دورانی که هر دوستت دارمی برات صادقانه س و راه مالیدنت برای هر کس و ناکسی بازه. من یه انگیزه ی قوی داشتم: من از دست به دست شدن بدم می اومد. 
از اینکه هر "نر"ی با من عشق بازی کنه و بعد منو رها کنه، بدم می اومد. نفرت... انزجار... اینا منو دور می کرد. از هر مر
آواز بچه آتش نویسنده: اکبرصحرایی انتشارات جمکران
 
آواز بچه آتش : رمانی ناب درباره حوادثی مهم در اطراف شیراز، بعیده مثلش را خوانده باشی
 
بریده کتاب(۱):
_اون پسرک موتورسوار کی بوده منتظرت؟_ نمی شناسم آقا چرا واسه اون خودت رو به آّب و آتیش زدی و فراریش دادی؟آقا گفتم دست خودم نیست، دیدم چار، پنج تا آدم ریختند روی یه نوجوون و کتکش می زنن، منم رفتم جلو و از چنگشون درآوردم . بدکاری کردم؟_نه! اتفاقا کار عاقلانه ای کردی!_البته همینطوری رو بی عقلی رفتم
با محیا رفتیم افتتاحیه فیلم سینمایی ما همه با هم هستیم، جدیدترین ساخته کمال تبریزی. کجا؟ رویال هالِ اسپیناس پالاس! جایی که برای یه قلوپ آب، باید چند برابر پول بدی، جایی که سیب‌زمینی سرخ کرده سایز کوچیک پنجاه هزار تومان و آب طالبی سی هزار تومان قیمت‌گذاری شده! در مورد هزینه‌هاش چیزی نمی‌خوام بگم!
در مورد مردم (خاصه خانم‌ها و خاصه‌ نوجوون‌ها) که چرا وقتی می‌خوان برن اسپیناس پالاس، ویژه آرایش می‌کنن و مثل عروسی لباس می‌پوشن هم چیزی نمی‌
راستش نمیدونم دوستم داره یا نه، خیلی درگیرش شدم، باید بگم که دوسش دارم و در واقع اینکه بفهمم اونم دوستم داره برام مهمه واقعا، همه چی از چشم تو چشم شدنی شروع شد که دو دقیقه طول کشید، یعنی نه مثل سریال ها. 
داشتم در رابطه با موضوعی بهش توضیح میدادم و به صورت اتفاقی دو دقیقه ی تمام به چشم هاش خیره بودم، و از همون جا ازش خوشم اومد. شاید مثل بچه های نوجوون به نظر برسه اما نمیدونم منی که دهه هفتادی هستم چرا این طوری عاشق شدم؟
پسر مغروری هستش، با ا
اینکه وقتم دست خودم باشه و نخوام به کسی یا چیزی جواب پس بدم رو، خیلی دوست دارم. اینکه مجبور نیستم سر یه ساعت مشخصی صبح ها از خواب بیدار بشم رو بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم. این روزها گاهی تصمیم می گیرم هیچ کاری نکنم. اصلا بعضی روزها تا دیر وقت از رختخواب بیرون هم نمیام. فقط بلند می شم لیوانم رو آب می کنم و کتابم رو با خودم میارم توی تخت. یه روزهایی هم مثه امروز، همه ی اون روزهای سخت و پر استرس و پر از فعالیت میشن میخی از درد و تا چشم هام رو باز
الان نزدیک به 3 ماهه عقد کردم به تازگی پی بردم همسرم با زنی که سوهر داره و در زندگیش مشکل داره در ارتباطه و کلا اون خانم بچه هاش هم درجریان در جریانند دو تا دختر داره نوجوون و کودک من اون خاتم رو هم میشناسم قبلا هم فهمیده بودم همسرم توی گذشته اش باهاش دوست بوده اما قسم خورد که از وقتی من اومدم تو زندگیش دیگه به اون خانم کاری نداشته تا همین یک هفته پیش گفت خانمه بود باهاش دوست بودم تهدیدم میکنهمنم گفتم چرا مگه تو نگفتی تموم شده و گفتم پیامها رو ب
من یه دختر چادری و شاید هم مذهبی هستم. به دلیل فرهنگ و یه سری چیزای خانوادگی خیلی از مراسمات مذهبی رو شرکت نکردم و خیلی مکان ها رو نرفتم. یکی از اون مکان ها گلزار شهداست. من تا به حال گلزار شهدا نرفته بودم (تا امروز) امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار برم گلزار شهدای شهرمون. تا به حال نرفته بودم و نمیدونستم کجاست و چجوریه..
وقتی که رفتیم با بابام اختلاف نظر داشتیم سر اینکه گلزار کدوم طرفه! (در این حد نرفتیم و نمیدونیم!) دور و بر گلزار پر از بسیجی و ار
اولا چرا ناطور؟ مگه نگهبان چشه؟ دوم اصلا چرا نگهبان دشت؟ وقتی اصلا توی داستان نه دشتی بود نه نگهبانی؟ سوما این همه سر وصدا برای چیه؟ یک رمان بی سر و ته با هیچ داستان خاص و با کمترین جذابیتی! پر شده از محتوای جنسی، منحرفانه و خشونت آمیز.
بچه نوجوون‌هایی که تازه دارند به بلوغ می‌رسند و از عالم و آدم‌ متنفرند و احساساتی گذرا و مزخرف دارند قطعا با این کتاب همزاد پنداری می‌کنند و حتما هم خوششون میاد.
تنها مزیت کتاب رو فرم جالب نوشتاریش می‌دونم ک
تو واتپد یه چالشی بود با این محوریت که اگه عاشق شدین، ۱۸ کاریو که برای اون شخص انجام می دین لیست کنین:) فکر کردم ایده ی جالبیه که وقتی اینو تجربه کردم بیام و به ایده های الان که یه نوجوون عاری از عشق هستم نگاه بندازم:)
۱. به طور ناشناس براش نامه می نویسم و نامه هارو یا تو کیفش میندازم یا با اکانت مخفی به شبکه های اجتماعیش می فرستم. طوریکه هم مرموز باشن و هم کمی ترسناک:|
۲. سعی می کنم باهاش دوست بشم(جاست فرند البته.---.) البته این گزینه درصورتیکه دوست
سلام دخترنازم!امشب چطوری؟بهت که فکرمیکنم میخوام بخورمت ازبس بچه کوچولو دوست دارم.بعضی وقتها بچه دوستم رامی یارم خونه به بهانه نگه داشتنش که مامانش به کاراش وکلاساش برسه وباهاش حال میکنم.خیلی دوستش دارم.به خاطرکوچولوبودنش هست.(بچه کوچولو)
خاطره امشب خاطره یکی دیگه ازدوستام هست که گفت:
یه بار یه دختر نوجوون و خوووشگل رو از دووور دیدم که وضع پوششش خیییلی بد و جیغ بود
اون موقع ها در بند نهی از منکر لسانی نبودم و حتی دغدغه این کارهارو هم نداشتم
شعور یه چیز ذاتی‌ه. اینو همیشه خواهرهام توی دوره‌ای که نوجوون بودم راجع به آدم‌های بی‌شعور میگفتن... من الان میخوام این جمله رو با اعماق وجود تایید کنم. بله... متاسفانه شعور اکتسابی نیست و توی ذات آدم‌هاست.
آدم بی‌شعور توی زندگیم کم ندیدم. از خانم همسایه که هفت تا پسربچه زیر ده سال داشت (در چه بازه‌ی زمانی‌ای زاییده بود؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟) و هر هفت تا بچه‌ش توی جوبِ کوچه مسجد بزرگ شدن و الان هیچ تصویری از سرنوشت هیچکدومشون ندارم. تا بچه
گاهی دلم برای مردای این دوره زمونه ی ایران میسوزهنمونش همین دوستمخانوادش مذهبی بودن و این پسر تا حوالی سی سالگی محرم نامحرم رو رعایت میکرده و هیچ رابطه ج.نسی هم نداشتهبعد میفهمه که این تربیت ها قدیمی شده و این ارزش ها دیگه زندگیش رو پیش نمیبرههنوز اما، معیارای سنتی رو داره: میخواد یکی رو بگیره که خودش اولین مرد زندگیش باشه اما از اون طرف اعتماد نداره که دختره راستشو بهش گفته باشه که قبلا حتی عاشق هیچ مردی هم نشده باشه چه برسه به رابطه بدنیبه
اولش اسم فیلم نظرمو جلب کرد ،‌ آشغال‌های دوست داشتنی !  و وقتی در موردش خوندم که شیش سال توقیف بوده بیشترم کنجکاو شدم ببینمش. اما بر خلاف خیلی از فیلم‌هایی که آدم صرفا از روی کنجکاوی میره سراغشون و توی ذوقش میخوره ،‌ این یکی اصلا اینجوری نبود و من خیلی خوشم اومد. هم از خلاقیت کارگردان وشکل روایتش و هم از بی‌پرواییش توی خط قرمزها.   یه تکه‌های کوچیکی هم بود که نپسندیدم. مثلا بعضی جاها دیالوگ‌ها ضد ونقیض می‌شد یا حق مطلب ادا نمی‌شد.  البته
سلام و عرض احترام
بحث رو ادامه میدیم ، دوستانی که تمایل به این بحث ها دارند لطفا مشارکت کنند ، باید فهمید که حرف زدن، اصلی ترین راه پیدا کردن کلید مشکلات و کاهش آن ها هست، به شرطی که حرف همراه با عمل باشه.
یکی از مهم ترین علل کاهش ازدواج همین میل به تنها بودنه، معمولا در روان شناسی ، افرادی که به انزوا تمایل دارن ، افسرده نامیده می شوند، چرا ما به تنهایی گرایش پیدا کردیم ؟، چرا از هم فراری شدیم ؟، چرا کار جامعه ما به جایی رسیده که نوجوون و جوو
1. یه شب تو ایتالیا داشتیم میرفتیم خونه...دیدم دو تا پسره خیلی دارن به هم ابراز محبت میکنن...اینقدر ترسیدم که دست دختره چینی رو محکم گرفتم تو دستم...
 
۱.۵. یه خونه دیده بودم که اسمش بود vegetarian place... منم بین همه خونه ها یه ایمیلم به اونا زدم...بهم ایمیل زدن که ایا تو گیاهخواری که میخوای بیای از ما اتاق اجاره کنی؟ یا به گیاهخواری علاقه داری؟ من این همه قاتی شدن سلایق با فضا رو نمیفهمم...چرا اینقد گیاهخوارا فریاد میزنن که گیاه خوارن؟ اصلا من با هرگونه فر
نوروز 99 هم اومد. خیلی خوشحالم که یک 3-4 روزی تعطیلات عید را هوای سالم تری نسبت به بقیه روزها داریم. تاحدی راضی کننده است ، و حال و هوای 4-5 سال پیش رو تداعی میکند.
دیگر اینکه چند روزی هست نمیتوانم فکر این بیمارانی را نکنم که الآن به ویروس کرونا مبتلا شده اند. یک بار فکرم میرود قم و میگویم الآن تو بازار ، چطوری مردم با ترس از پلیس میروند بازار و فکرشون درگیره که یک وقت به دلیل بیماری یکی دیگه دستگیر نشوند . باز یک بار دیگر فکرم میرود سمت نوجوون های ای
دوباره سلام.
خودم دارم خسته می شم از این پستای طولانی. انقدر زیادن که میترسم از یه طرف دیگه لپتاپ بزنن بیرون :|
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
درک یک پایان(نظری ندارم نسبت بهش)
یه داستان لایه لایه بود. هر از چند وقت یه بار یه لایه رو بر می داشت که ما بهتر ببینیم زیرش چیه. داستان یه زندگی عادی بود، یه پیرمرد که زمانی یه معشوقه، و یه دوست خاص داشته. از اون دوستایی که میدونیم آدمای متفاوتین...آدمایی بالاتر و مهم تر از ما آدمای عادی. زیاد نمی تونم راجب به خود د
"دکتر من زن میخوام ، خونه میخوام ، زندگی میخوام ... زندگیمو بهم برگردون "
این ها قسمتی از حرف یک بیمار در درمانگاه بیمارستان روان . مردی سالخورده حدود ۵۰ با چهره ای مضطرب و لرزش دست وپا ، با اخلاقی خوب ، مودب و صاف و ساده . خجالتی و به سختی میشد فهمید چی میگه .
زنش مدت ها پیش بخاطر بیماریش ترکش کرده . یه مدت هم اینجا بستری بوده . زندگیش فقط برادرش و باباشه. اما مدام میگفت همش تقصیر بابامه . مثل یه نوجوون ۱۵ ساله برخورد میکرد اما احساس میکنم قلب بزرگی
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن ل
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خودن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لا
1) ۵ یا ۶ ساله بودم که برادر بزرگم‌ راهی سربازی شد، آن‌ روزها هر سربازی را در هر کجا می‌دیدم با ذوق فریاد می‌کشیدم "دوستِ عباس" آخر در خیال‌های کودکانه‌ام همه‌ی سربازها همدیگر را می‌شناختند و با هم رفیق‌‌ بودند،‌ چندین سال بعد برادر دیگرم راهی سربازی شد،‌با وجود اینکه بزرگتر شده بودم ولی گویا ضمیر‌ ناخودآگاهم نمی‌خواست واقعیت را بپذیرد. حالا ۱۴، ۱۵ سال از آن روزها می‌گذرد ولی انگار‌ هنوز هم در ضمیر ناخود‌آگاهم ثبت است که همه‌ی سرب
دوستای پنجم و شیشمم رو می بینم گاهی.
غمگینم براشون.
زندگی مثه سوپرمارکته. تا بچه ای، نمی ذارن بری تو. خودشون میرن هرچی میخوان برات میخرن میارن.
نوجوون که میشی، میری داخل با یه سبد خالی. همههههه چی میتونی برداری. با هرچیزی خودتو پر کنی. عجیبی،درهمی، شادی.
بزرگتر که بشی، سبدت پرتر میشه. دیگه جا برای چیزای جدید نداری. میترسی چیزای قدیمیت رو دربیاری بیرون، چیز جدید بذاری. چیپس توی سبدت نمکیه، چیپس تو قفسه ماست و ریحان. ولی دلت نمیاد از نمکیه دل بکن
مشکلی که کشوری مثل کانادا دارع 
اینه که خب مردم هدفی ندارن،
هوا همیشه یخبندانه،
هم هوا سرده و نامناسب برای بیرون رفتن
هم کلا ویتامیندی اینجا به مردم نمیرسه.
 
هم بدتر ازون کالچر کالچر بریتیشه و نمیذاره مردم برن ذوق کنن و زندگی کنن.
 
مردم نشستن یه گوشه خونه و منتظرن زندگیشون عوض شه.
منتظرن یکی بیاد و زندگیشونو عوض کنه.
 
و فکر کن تو با انرژی و انگیزه وارد این کشور میشی
و توسط مرم ربوده و بلع میشی
 
یعنی یا از انرژی تو ترسیده و سعی میکنن با تو مبا
پست «تنهایی» رو یادتونه؟ به دلایلی همکارم نتونست امروز در کارگاه شرکت کنه و من باید به جای او بحث «تجاوز» را تسهیل‌گری می‌کردم و بحث خودم یعنی «تنهایی» را هم به یکی دیگر از همکارها سپردم چون اجرای دو بحث آسان نبود.
خیلی خیلی استرس داشتم. چندین بار مطالب رو دوره کردم، مسیر بحث را در ذهنم مرور کردم و همچنان پر از استرس بودم. باید برای یک سری نوجوون دختر و پسر درباره تجاوز صحبت میکردم؛ تجاوز جنسی، بدنی، کلامی و مجازی. خیلی خیلی برایم سخت بود. در
پست «تنهایی» رو یادتونه؟ به دلایلی همکارم نتونست امروز در کارگاه شرکت کنه و من باید به جای او بحث «تجاوز» را تسهیل‌گری می‌کردم و بحث خودم یعنی «تنهایی» را هم به یکی دیگر از همکارها سپردم چون اجرای دو بحث آسان نبود.
خیلی خیلی استرس داشتم. چندین بار مطالب رو دوره کردم، مسیر بحث را در ذهنم مرور کردم و همچنان پر از استرس بودم. باید برای یک سری نوجوون دختر و پسر درباره تجاوز صحبت میکردم؛ تجاوز جنسی، بدنی، کلامی و مجازی. خیلی خیلی برایم سخت بود. در
این روزها خیلی از جوون ها و نوجوون ها رو آوردن به فیلم ها اونم از نوع عاشقانه ی کره ای و تمام آرزوشون شده داشتن یک ازدواج کره ای:))
بر عکس عاشقانه های دوران نوجوونی ما که تهش  می رسیدن به ابوالفضل پورعرب و اینها:))
خلاصه اینقدر با آب و تاب از این فیلم ها تعریف میکنن که وقتی نگاشون می‌کنی قشنگ معلومه خودشون رو دارن کنار یه پسر خوشگل و مانکن کره ای تصور میکنن و الانه که طرف زانو بزنه و حلقه دستش کنه:))
والا من تنها عاشقانه ی کره ای که دیدم عاشقانه ی ج
#مرغ_مقلد
#کاترین_ارسکین
#کیوان_عبیدی_آشتیانی
 
 
-عزیزم...ما باید در یک دنیای واقعی زندگی کنیم. من دوستت دارم چون کیتلین هستی.- اما تو گفتی آن فیلم یکی از بهترین ها بود- اره به عنوان یک فیلم. اما این یک زندگی واقعی است. هیچ فیلمی به اندازه ی زندگی واقعی خوب نیست. حتی قابل مقایسه هم نیست. بابا در این مورد اشتباه می کند. فیلم ها بهتر از زندگی واقعی هستند چون در فیلم‌ها فقط آدم بدها می‌میرند. یا لااقل آدم می تواند فیلمی را انتخاب کند که در آن آدم بدها
 
قمرے کرده بہ دستــ قمرے جلوه گری
چہ مبارک پدری و چہ مبارک پسرے!
میلاد امام جواد ع مبارک باشه
پ.ن1:
تولدتون آلاء خانم و (جناب قدح:/) هم مبارک باشه
پ.ن2:
اون دو تا تخم کبوتری که تو تصویر هستند، فرزندخونده‌های من، تو روزهای قرنطینه‌ی خونگی هستند
اون یکی تصویر هم عکس مامانشون هست
این لونه چند سالی هست که تو تراس خونه‌ی ما (تراس خونه‌مون تو اتاق من هست) نصب هست، قبلا یکی دیگه بود ولی گربه اومد و خرابش کرد، این یکی رو گذاشتیم
این سومین کبوتری هست که
« قصه ی نادیا مراد روایتی‌ست هولناک از فاجعه...خواندن این کتاب برای هرکس که می خواهد شناختی از گروه موسم به دولت اسلامی( داعش) داشته باشد ، یک ضرورت است ، قصه ی نادیا مراد ، غریو بلندی‌ست برای اقدام ، شاهدی‌ست بر معجزه ی اراده ی انسان برای زنده ماندن و در عین حال نامه ای‌ست عاشقانه برای وطنی که نابود شده و خانواده ای که جنگ آن را از هم پاشیده است . نادیا با تمام القابی که زندگی به اجبار  به او چسبانده مبارزه کرده است ، القابی  همچون یتیم ، قربا
۱. یه شب تو ایتالیا داشتیم میرفتیم خونه...دیدم دو تا پسره خیلی دارن به هم ابراز محبت میکنن...اینقدر ترسیدم که دست دختره چینی رو محکم گرفتم تو دستم...
امروز سرم پایین بود...دیدم یه اقایی با لباس شیک و شلوار ماکسی قرمز براق داره خیلی لطیف سگش رو میبره بیرون...در همین حین یه مرد دیگه از راه رسید و بعد صدای یه بوس محکم در فضا پیچید...من از ترس داشتم میفتادم تو جوب...
من میدونم این بحث خیلی مناقشه بر انگیزی هست و نمیخوام نظر بدم...فقط خواستم بگم برام عادی نم
شاید اگه هنوزم دبیرستانی بودم، خوندن النور و پارک، قلبم رو به تپش مینداخت. یه داستان نوجوون پسند که نشون داد شکل گیری اولین عشق چطوری بود. فصل های ابتدایی، رغبتم برای پیوسته خوندنش کم بود. جوری نبود که نتونم کتاب رو زمین بذارم و به سرعت تمومش کنم. اما از اونجایی که عشق النور و پارک قوی تر شد و گره هایی که توی داستان ایجاد شده بود شروع به باز شدن کردن، خوندن منم سرعت گرفت و اینجوری شد که چیزی نزدیک به 300 صفحه رو توی چند ساعت تموم کردم و خسته نشدم.
سلام دخترنازم!امشب چطوری؟بهت که فکرمیکنم میخوام بخورمت ازبس بچه کوچولو دوست دارم.بعضی وقتها بچه دوستم رامی یارم خونه به بهانه نگه داشتنش که مامانش به کاراش وکلاساش برسه وباهاش حال میکنم.خیلی دوستش دارم.به خاطرکوچولوبودنش هست.(بچه کوچولو)
خاطره امشب خاطره یکی دیگه ازدوستام هست که گفت:
یه بار یه دختر نوجوون و خوووشگل رو از دووور دیدم که وضع پوششش خیییلی بد و جیغ بود
اون موقع ها در بند نهی از منکر لسانی نبودم و حتی دغدغه این کارهارو هم نداشتم
+ خب، سلام به همه بینندگان عزیز! خیلی خوشحالیم که باز هم در کنار شما هستیم. مهمان امروز ما یکی از کارشناسان خیلی خوب برنامه هستن که متاسفانه مدتیه نتونستیم با پخش شبکه هماهنگ کنیم که دعوتشون کنیم. اما بالاخره، این شما و این خانم دکتر سولی! 
_ من هم سلام دارم خدمت همه بینندگان عزیز برنامه. خوشحالم که باز هم اینجا هستم تا بتونم به شما برای داشتن یک زندگی بهتر کمک کنم. 
+ راستی خانم دکتر، اگر خاطرتون باشه دفعه پیش حرفتون نصفه موند. می‌شه ادامه‌ش ر
یه کتاب درباره جنگ و در عین حال به دور از جنگ! داستان دو نوجوان که در شهر لینگراد1 شوروی توسط ارتش نازی محاصره شدن. داستان این کتاب از زبان شخص اول و کاراکتر اصلی داستان که یه پسر 17 ساله به اسم "لف" هست روایت می‌شه. داستان از زمان حال و جایی شروع میشه که نویسنده داستان -دیوید بنیوف- به ملاقات پدربزرگ روس‌تبارش که در نبرد لینگراد حضور داشته میره و ازش می‌خواد خاطرات اون دوران رو براش تعریف کنه تا اونا رو کتاب کنه. این پدربزرگ همون "لف" هست در واق
سلام
یه پست راجع به تجربه های جدیدم خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی نمیتونستم. تا این کامنته رو دیدم و جرقه اش خورد.
spoiler alert! اگه نوجوون تر از من بیست و خورده ای ساله هستید پست زیر چیزیه که احتمالا بعدا پیش میاد!
صحبت کودک درون بودش تو یه ویدئو ازین کانالی که میبینید، این کامنته کامنته بالاش بود.
چیزی که ازش برام جالب بود این بود که میگه کودک درونی که زنده مونده! 
بخوام یا نخوام تو مرحله ای از زندگیم هستم که میبینم اطرافیانم کم کم دارن بزرگ میش
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون می‌دن تا تایید کنن ه
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا
به یقین کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته انجام داده اند، به زودى خداوند رحمان محبّتى براى آنان (در دلها) قرار مى دهد!
(مریم/96)
به کلمه ❤️ وُدًّا ❤️ تو آیه 96 سوره مریم دقت کنید، این کلمه عشقیه که خدا از مومن در دل دیگران میذارهِ.
 خدا خیلی قشنگ میگه : دوست داری همه عاشقت بشن؟ شرطش اینه که تو عاشق من بشی و فقط برای من زندگی کنی, همه کارات رنگ منو داشته ب
جالبه... خیلی جالبه.و همین طور عجیب ولی تکراریه.
دیشب، مثل تموم شب های زندگیم بود، با این تفاوت که دیشب، وقتی روی صندلی نشسته بودم و به گل و گیاها نگاه می کردم، ایده نوشتن یه کتاب به ذهنم رسید. شگفت زده نشدم. اصلا...
این همیشه برام اتفاق میوفته. همیشه، از وقتی 7 سالم بود و اولین کتابم رو که یه چیز کپی شده از کتاب جودی دمدمی توی سررسید نوشتم تا الان. و همیشه میدونم سرانجام این ایده چی میشه.
سطل آشغال.
فرقی نداره. فیزیکی باشه، توی لپتاپم باشه، هیچ فرق
یکی از چالش های بزرگی که این روزا باهاش مواجهم٬ خواهر نوجوونمه. خواهرم ۱۴ سالشه و تو سن حساسی قرار داره. سر پر از سودایی داره ... امروز برای سومین آزمون پی در پی ترازش افت کرده. از مهر ماه ترازش روی ۷۱۰۰-۷۰۰۰ ثابت مونده بود ولی سه آزمون قبلی به ترتیب ۶۸۰۰ - ۶۶۰۰ و این آزمون هم ۶۵۰۰ آورده. به زور درس میخونه و هر موقع می گم درس بخون میگه قرار نیست که همه دکتر بشن! میگم خب تو دکتر نشو ولی وارد هر رشته ای که بشی باید سختی بکشی و درس بخونی! شروع میکنه به گ
چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه... اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام تخصص چی؟ ...
همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، ه
دیروز اتفاقی به مصاحبه‌ای از سلبریتی مورد علاقه‌م بر خوردم؛ در واقع من کسی نیستم که سلبریتی‌ها و زندگی‌شون رو دنبال کنم، یا اصطلاحا فن کسی باشم. به نظرم آدم اگه حتما می‌خواد طرفدار کسی باشه می‌تونه طرفدار مامانش باشه مثلا، یا طرفدار کسی که دوستش داره. به هر حال، از اون آدم‌هایی‌عه که 90 درصدتون نمی‌شناسیدش ولی داستان زندگی عجیب و غریبی داره. داشت می‌گفت بچه که بودم یه روز بابام من رو نگاه می‌کنه و برمی‌گرده به پسر عموم می‌گه این بچه ی
شونزده‌سالم بود که توسط یکی از دوستام توی
مدرسه با ادبیات کلاسیک و علی‌الخصوص رمانتیک کلاسیک آشنا شدم. قبل از اون
از مریدان ژانر فانتزی بودم و کلاسیک‌ترین رمانی که خونده‌بودم دراکولا از
برام استوکر بود! اولین کتابی هم که خوندم از ژانر رمانتیک کلاسیک، غرور و
تعصب بود نوشته‌ی جین آستن. و این‌قدر بهم چسبید خوندنش که توی سه‌روز،
دوبار خوندمش! منظورم اصلا اون کتاب‌های گل‌گلی پارچه‌ای نشر افق یا
خلاصه‌های کلاسیک نشر نی نیست. نسخه‌ای ک
دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.
من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.
دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.
من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.
سن‌های به خصوصی برای آدم‌ها مهم و ویژه هستن، برای من 10، 13، 16، 19، 25 و 30 عددهای خاصی هستن.
10 سالگی - وقتی بود که شور زندگی رو با تک تک سلول‌هام حس می‌کردم، عاشق ریاضیات بودم و معلم به من می‌گفت "تو در آینده یه چیزی می‌شی!"، نه تنها که دیده می‌شدم، بهترین بودم. اون دورانِ زندگی به اندازه کتاب‌های هری پاتری که می‌خوندم هیجان داشت؛ عصرها با دوچرخه از بالای کوچه بدون رکاب زدن با شتاب سر می‌خوردم پایین و قرار بود زندگی هم مثل همین دوچرخه بر وفق مر
سوالی که خیلی از دوستان ازم می پرسند این هست که کدوم یک از چهار مهارت اصلی در یادگیری زبان ایتالیایی اهمیت بیشتری داره!
 
همه ما وقتی یادگیری یک زبان خارجی رو شروع می کنیم، دوست داریم هر چی سریع تر به اون زبان حرف بزنیم تا هم خودمون احساس بهتری از پیشرفتمون داشته باشیم و هم به اطرافیانمون نشون بدیم توانایی ها و مهارت های بالایی داریم.
 
من مشکلی با شروع حرف زدن و مکالمه از همون روز اول یادگیری زبان ایتالیایی ندارم، اما تجربه بهم ثابت کرده که ا
دخترداییم هیجده سالش نشده. هم می تونه تراکتور برونه هم موتور. خیلی وقته که بلده. پا به پای دو تا برادرش تو باغ و زمین کار می کنه. 
چند وقت پیش تو فکر بودم کاش می شد تو دیار مادری یه باشگاه زد برای بچه ها. گویا یکی صدای ذهنمو شنید و یه بنده خدایی از اهالی روستا بعد از برگشت دوباره ش تصمیم می گیره به بچه ها ورزش های رزمی رو آموزش بده و یه شور و حالی بین بچه ها ایجاد میشه که فقط باید می دیدین. چنان ذوق داشتن و با انگیزه سر کلاسا می رفتن و برای پیدا کردن
از رو به روی آینه رد می شوم، یکهو می ایستم و به خودم زل می زنم._آممم تو چقدرر... بلند شدی!خود آینه ای ام لبخند می زند و بیشتر ژست می گیرد._چقدر، موهات بلند شده...دارد بهم لبخند میزند و موهایش را پریشان می کند._صبر کن ببینم.بهت زده می ایستد._این دو تا مو سفیده بلند شدن باز.کنارشان میزنم. یکی دو تا دیگر آن زیر میبینم. سه تا، پنج تا، شش تا، هفت تا، نه تا.نه تا موی سفید فقط همین جلوها.اولش که داشتم به خودم نگاه میکردم. دنبال یک راهی می گشتم که به خودم ثابت ک
کسی قرار نیست خوشبخت باشد! خوشبختی حق هیچکس نیست...
#جمله ای از کتاب
 
خبببببب... چی بگم از این کتاب که کلا عشششق بود درسته داستانش عاشقانه بود اما وقتی میگم عشششق بود یعنی خیلی دوسش داشتم
رمان ملت عشق رو قبلا یه چیزایی درموردش نوشته بودم... خوب اون رو من فقط روی بخشایی که درمورد شمس و مولا یا به قولی کتاب عزیز ز.زاهارا بود بیشتر تمرکز میکردم و روی بقیه کتاب سرسری مطالعه میکردم و میگذشتم چون واقعا از خوندن درمورد عاشقانه و حتی دیدنش توی فیلما بدم
طلاهاتون رو تو خونه نگه ندارید! تو بانکم نذارید! امن‌ترین جای دنیا کتابخونه مدرسه‌ست چون هیچکس هیچوقت اونجا نمیره! کتابخونه یه جای پر از گرد و خاک و کتابای کاهی 40 50 سال پیش و جلد‌های پاره و صفحات کنده‌شده بود. همه اینا دلیل خیلی خوبی شد که معاون پرورشی اجازه بده دو ماه از تابستون رو به بهانه مرتب کردن کتابخونه اونجا بگذرونم! کتابخونه یه چیزی حدود 1500 تا کتاب و قفسه‌هایی با گنجایش حداکثر 500 600 جلد کتاب داشت. معادله ساده بود: 1000 جلد کتاب باید ب
کسی قرار نیست خوشبخت باشد! خوشبختی حق هیچکس نیست...
#جمله ای از کتاب
 
خبببببب... چی بگم از این کتاب که کلا عشششق بود درسته داستانش عاشقانه بود اما وقتی میگم عشششق بود یعنی خیلی دوسش داشتم
رمان ملت عشق رو قبلا یه چیزایی درموردش نوشته بودم... خوب اون رو من فقط روی بخشایی که درمورد شمس و مولانا یا به قولی کتاب عزیز ز.زاهارا بود بیشتر تمرکز میکردم و روی بقیه کتاب سرسری مطالعه میکردم و میگذشتم چون واقعا از خوندن درمورد عاشقانه و حتی دیدنش توی فیلما ب
کسی قرار نیست خوشبخت باشد! خوشبختی حق هیچکس نیست...
#جمله ای از کتاب
 
خبببببب... چی بگم از این کتاب که کلا عشششق بود درسته داستانش عاشقانه بود اما وقتی میگم عشششق بود یعنی خیلی دوسش داشتم
رمان ملت عشق رو قبلا یه چیزایی درموردش نوشته بودم... خوب اون رو من فقط روی بخشایی که درمورد شمس و مولا یا به قولی کتاب عزیز ز.زاهارا بود بیشتر تمرکز میکردم و روی بقیه کتاب سرسری مطالعه میکردم و میگذشتم چون واقعا از خوندن درمورد عاشقانه و حتی دیدنش توی فیلما بدم
بسم الله الرحمن الرحیم
فاطمه
فاطمه فاطمه است.
از خودم پرسیدم چرا چگونه یک دختر یک زن می تواند
الگوی زنان جهان باشد؟ فاطمه چگونه عمل کرده که زنان عالم بباید او را رهبر خود
بدانند؟
فاطمه فاطمه است
در خانه خود را برای شوهرش می آراید،زیبا میکند،شوهرش
از دست او  راضی است.پدرش ازاو راضی است،با
بچه ها نقاشی و خوشنویسی کار می کند،مادر خوبی است،خدا از بندگی او را ضی است.
آدم حیران میماند این دختر شاعر است یا عارف،سخنور یا
یک قهرمان جنگ جوست که مردان
خب، معمولا هروقت پست می‌ذارم، حاصل افکاریه که مدت‌ها تو کله‌ام بوده، بعضا چندین ماااه، ولی همین یه خورده پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد که یهویی تصمیم بگیرم بیام و بنویسم.
خب، اولا که هیچوقت با من نیاین خرید لباس، چون تقریبا هیچ‌وقت هیچ‌چی نمی‌پسندم و حوصله و اعصابتون به هم می‌ریزه. مثلا، دو سال پیش یه سری با مامان رفتیم و کلی گشتیم برام دنبال کاپشن، نیافتیم. چند روز بعدش مامان یه سوئیشرت برام خرید که اصلا هم دوستش ندارم، اسمش رو گذاشتم
چند وقت پیش free bird توی این پست انیمیشن Klaus رو معرفی کرد.
اون روز که فائزه گفت براش فیلم و انیمیشن دانلود کنم و یه لیست ردیف کرد از فیلمایی که تا الان هزار بار دیده بود، بهش کلاوس رو نشون دادم و گفتم می‌خوای اینو بگیرم؟ با کلی تردید قبول کرد.
از اون روز دوباره بازی کثیف "من هر روز و به مدت دو سال این فیلم رو می‌بینم تا وقتی که همه شما تمام دیالوگ‌هاش رو حفظ بشید و حال همه ازش بهم بخوره" رو شروع کرده.
ولی بهتون پیشنهاد می‌کنم که ببینیدش، یه انیمیشن
                             توفیق اجباری سفر یک روزه به یزد!
 
اینکه چی شد که من و پدر مادرم( بدای اولین بار ۳ نفری) از یزد سردراوردیم بماند. اینکه ۲۰ سالگیم تا اینجا به عجیب‌ترین حالت ممکن می‌گذره و دروغ چرا منم خوشم میاد از هیجان و اتفاقای برنامه‌ریزی نشده‌ش هم بماند. اینکه دلم میخواست ۹۸ام سال پرسفری باشه و تا اینجا اون سفر عجیب غریب جنوب و این یزد قشنگ تو کارنامه‌شه هم بماند.برای نوشتن سفرنامه دلم میخواست قبلش کتابای منصور ضابطیان رو خونده
جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدن
سلام و عید مبارکی :)
 
کی فکرشو میکرد من عید امسال هم ایران باشم؟؟؟
من و سیاوش یه توافق خوبی داشتیم اون هم اینکه هر سال تحویل سال خونه ی خودمون باشیم و اگه سفری به خونه ی پدرش یا پدرم قراره اتفاق بیفته روز دوم عید به بعد باشه.
خوب من این جریان رو عاشق بودم اصلا.
همیشه باعث میشد شور و عشق رسیدن عید کلی زیاد باشه تو دلم و یه دلیلی داشته باشم که سفره هفتسین تو خونه ی خودم بچینم... یادش بخیر هر سال سبزه میگذاشتم و هیچ سالی در نمیومد و همیشه شب بیست و نهم
انیمه ای که همین یه ساعت پیش تمومش کردم و فکر کردن بهش دیگه داره اذیتم می کنه. دوست دارم در موردش باهاتون حرف بزنم.
Banana fish یه انیمه در سبک گانگستریه. دعواهای گروه های خیابونی اونم در کشور تحقق رویاها.
داستان ash(اَش) و iji(ایجی) که در این بین بی چشمداشت با همدیگه دوست می شن و همین دوستی شروع ماجراهای بعدیه.
ژاپن به خاطر بمبماران اتمی فیلم های ضد امریکایی زیادی ساخته. از جمله "ترور طنین انداز" یا همین " مدفن کرم های شب تاب" معروف. حتی از دید من " در این گ
الان دراز کشیدم جلوی کتابخونه‌م و با ویوی کتاب‌های مورد‌علاقه‌م دارم این رو می‌نویسم.
من واقعا کرم کتاب نیستم، بودم ولی الان دیگه نه! کتاب‌های واقعا زیادی که بتونم بهشون افتخار کنم نخوندم اما تا دلتون بخواد شبیه نویسنده‌ها و شاعرها فکر کردم، قلم به دست گرفتم و نوشتم! من هیچ‌وقت رمان‌های کلاسیک رو نخوندم، کتاب‌های جلال رو ورق نزدم، بین صفحات کتاب‌های روان‌‌شناسی غرق نشدم و لابه‌لای سطرهای کتاب‌های خاطرات آدم‌های بزرگ شنا نکردم!
جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدن
چند روز آخر ماه رمضان رو مسافرت بودیم. یکی از مراکز مهم گردشگری تنسی رشته کوه های اسموکی (Smoky) هست که بسیار سرسبز و زیبا هستن اما بیشتر تپه های بهم پیوسته ان تا قله های سنگی سر به فلک کشیده؛ کوه هایی سرتاسر پوشیده از درخت. به این علت بهشون می گن اسموکی که صبح های زود و نزدیک غروب، کوه ها و دره ها از یه مه رقیق که تا کیلومترها قابل دیدنه، پر می شن. از وقتی اومده بودیم آمریکا، آرزوم بود که بریم این کوه ها رو ببینیم. تقریبا سه تا چهار ساعت با ما فاصله
این روزا، برام روزای عجیبیه. عجیب و منحصربفرد. پر از سرخوشی و تعلیق. پر از امید و ناامیدی. قبل از کنکور میدونستم که تا مدتها ازم میپرسن: خب... چیکار کردی؟ ولی اینقد مطمئن بودم که اگر خوب نباشم بد هم نیستم، که به جواب این سوال خیلی فکر نمی‌کردم.همیشه توی هر آزمونی که تو عمرم دادم، مهمترین هدفم این بوده که نارو نخورم. این که اگه یه درسی رو خوندم و رفتم سر جلسه، هر چقدر که بلد بودم، (حتی خیلی کم) بتونم خوب بیارمش روی صحنه. یعنی از همونی که بلدم بهتری
این روزا، برام روزای عجیبیه. عجیب و منحصربفرد. پر از سرخوشی و تعلیق. پر از امید و ناامیدی. قبل از کنکور میدونستم که تا مدتها ازم میپرسن: خب... چیکار کردی؟ ولی اینقد مطمئن بودم که اگر خوب نباشم بد هم نیستم، که به جواب این سوال خیلی فکر نمی‌کردم.همیشه توی هر آزمونی که تو عمرم دادم، مهمترین هدفم این بوده که نارو نخورم. این که اگه یه درسی رو خوندم و رفتم سر جلسه، هر چقدر که بلد بودم، (حتی خیلی کم) بتونم خوب بیارمش روی صحنه. یعنی از همونی که بلدم بهتری
سکانس اول:
چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.
 
همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوو
چند روزه که هی هوس می‌کنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط می‌نویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
3
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی
چند روزه که هی هوس می‌کنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط می‌نویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
3
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی
سلاااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که از دوشنبه غروب حول و حوش ساعت هفت اینجا بارون گرفت تا فردا شبش که ما ساعت دو و نیم نصف شب داشتیم می خوابیدیم همینجور داشت می اومد یعنی تا وقتی که ما بخوابیم بیشتر از سی ساعت بود که داشت می اومد صبح سه شنبه هم که ساعت ده و نیم بیدار شدیم دیدیم یک برف تندی داره می یاد که نگوووووووو کلی هم رو زمین نشسته بود دیگه من از پنجره بیرونو نگاه می کردم دیدم از دو تا درخت کاجی ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها